داستانی است که می‌‌گوید کوهنوردی در مسیرِ صعودِ خود، به جایی دشوار رسید و هوا هم تاریک شده بود که ناگهان پایش لیز خورد و او با طنابی که در دست داشت، ده‌ها متر پایین‌تر رفت. از خوشحالیِ این‌که طناب هنوز در دستان اوست، و از ترسِ این‌که مبادا این نقطۀ اتکای شکننده را هم از دست بدهد و به تهِ درّه سقوط کند، آن را سفت چسبید. هوا بسیار سرد بود و او در همان حال، در میانۀ آسمان و زمین، چسبیده به طنابی معلّق مانده بود. ناگاه بود که ندایی را حس کرد: «طناب را با چاقویت ببُر!» چه حرف مسخره‌ای! اعتنا نکرد. ندا باز هم آمد و این بار قوی‌تر. او باز هم اعتنا نکرد. مگر عقل از سرش پریده که این تکیه‌گاه را هم با دستِ خودش نابود کند؟ چندین بارِ دیگر هم ندا آمد و او باز گوش نکرد. بامداد از راه رسید و هوا روشن شد. گروهی از کوهنوردانِ دیگر، ناگاه چشم‌شان به فردی افتاد که در دو متریِ صخره‌ای با سطح صاف که از دلِ کوه بیرون زده بود، چسبیده به طنابی مچاله شده و از سرما یخ زده بود. کاش آن طناب را بریده بود! کاش سقوط کرده بود!

 

می‌گویند رشته‌ای از افرادِ بسیار مقتدر و بانفوذ در سراسر جهان وجود دارد که آنها جریانِ پول و قدرت را در کرۀ زمین کنترل می‌کنند. و آنها می‌خواهند با ناآگاه نگه داشتنِ اغلب مردم و قرار دادنِ آنها در حبابی از ترس، از نیروی کارِ آنها برای افزودن بر قدرت و ثروت خود استفاده کنند. در گذشته که دست‌کم این‌گونه بوده و اگر رسالۀ کم‌حجمِ «در ستایشِ بطالت» اثر فیلسوف انگلیسی «برتراند راسل» را بخوانید، دیدگاه روشنگری به شما می‌دهد که چگونه طبقۀ اشراف در سراسر تاریخ با ترغیبِ رعیّت‌ها به کار و القای این نکته که کارِ سخت «فضیلت» است، آنها را به بیگاری می‌گرفتند تا خود به عیش و خوشگذرانی بپردازند. دنیا اما عوض شده است. از چندین سال پیش، با بالا رفتن سطح آگاهیِ جهانی و از پرده بُرون افتادن رازهایی که از مردم عادی پوشیده نگه داشته می‌شد، انسانِ هوشیارِ امروزی می‌داند که می‌تواند بدون سواری دادن به این و آن، زندگی‌ای غنی و سرشار از ثروت و خوشی نه‌تنها برای خودش، که برای دیگران نیز بسازد. و انسان قرنِ بیست‌ویکم در میان همۀ غُلغُله‌ها و غفلت‌های این عصرِ شلوغ، بیش از هر زمانِ دیگر دریافته است که خوشی و خوشبختیِ او، امری قائم به فرد نیست و به عبارتِ دیگر، در میان جمعی از افراد ناخوشبخت، احساسِ خوشبختی اگر ناممکن نباشد، دست‌کم بسیار سخت است.

 با این همه، آموزه‌های عصرهای جاهلیِ بشر هنوز بسیار قدرتمندند. هنوز نه در جامعۀ ما، حتی در جاهایی که ما جهان اول می‌خوانیم، این تصورْ غالب است که «شغل» چیزی است که دیگری باید به ما بدهد و ما باید با تحصیل و سخت‌کوشی و حرام کردنِ بسیاری از خوشی‌ها بر خود، خود را «شایستۀ» آن شغل سازیم تا کارفرمایی پس از مصاحبه‌های فراوان و مو از ماست کشیدن‌های بسیار، لطف کند و با مقرّر کردن حقوقی بخور و نمیر و مزایایی که بسیار سخاوتمندانه تصور می‌شود، کاری و شغلی به ما بدهد. و هموارۀ سایۀ این ترس بر سرِ کارمند هست که اگر دست از پا خطا کنی و روزی دیر بیایی و درخواست نابجای مرخصی داشته باشی و حالت خوب نباشد و...، صدها نفرِ دیگر پشت در خوابیده‌اند و تنها تیپایی لازم است تا تو اخراج شوی و روز از نو و گشتن به دنبال شغلِ نو از نو.

 به درک که اخراج شوی! بگذار تیپا بخوری! به درک که این آب‌باریکۀ ناچیز را ازت بگیرند! به درک که بیمه و مزایایی که دیوارهای ترسِ تو را قطورتر می‌کنند قطع شوند! به درک! از قصد می‌نویسم «به درک» تا کاملاً متوجه شوی چه دارم می‌گویم. این جمله‌ها را با هیجان و خشم بخوان. معنای عمیقِ «به درک» را در عمقِ جان‌ات بنشان. تو دوست عزیز که داری این مقاله را می‌خوانی، اتفاقی خوانندۀ این مطلب نشده‌ای. من این مطلب را برای همه کس نمی‌گویم: «گوشِ نامحرم نباشد جای پیغامِ سروش.» برای تو دوست عزیزی می‌نویسم که خوانندۀ وبسایت محمود معظمی هستی؛ سایتی که مخصوصاً این نوع مطالبش را فقط اهلش می‌توانند بخوانند و بفهمند و به کار بندند. و در خیل همۀ خوانندگان عزیزِ این سایت، همگان این مقاله را نمی‌خوانند. پس اگر تو اکنون داری این کلمات را می‌خوانی و خواندن‌ِ آنها جوششی در درون‌ات انداخته و ضربان قلب‌ات را بالاتر برده، بدان که این کلمات برای شخص خودِ توست و جهان هستی مرا و این سایت را واسطه و ابزار و مُباشری برای خود قرار داده تا این کلمه‌ها به تو برسد. تو سؤال‌هایی بسیار عمیق در ذهن‌ات داشته‌ای و داری که شاید مدت‌ها خواب از سرت برده یا روزهایت را با دغدغه همراه کرده، و این نوشته پاسخی است برای بخشی از آن پرسش‌های درونیِ عمیق‌ات. در این جهان، همه چیز حساب و کتاب دارد. حساب و کتابِ این جهان در حد میلی‌متر، در حد اپسیلون، در حد کوچک‌ترین ذرّه، دقیق است. هیچ امری در این جهان از روی شانس و الله‌بختکی اتفاق نمی‌افتد. شعوری درک‌ناکردنی و وجودی بالاتر از هر آن‌چه که به وصف درآید، همۀ امور این عالم را هماهنگ می‌کند. پس بدان که در این نوشته نشانه‌هایی است برای تو.

 بگذار اعترافی بکنم. هر بار که قرار است برای نوشتنِ مقاله‌ای از این نوع دست به قلم ببرم، هرچند موضوع‌های مختلفی را در ذهن دارم، اما معمولاً چند روز پیش از نوشتنِ مقاله یا برخی اوقات درست همان شبِ پیش از نوشتن (یا حتی همان روزی که قرار است مقاله را آماده کنم)، موضوعی در ذهن‌ام بالا می‌آید و با نشانه‌هایی از این سو و آن سو چنان قوی و قدرتمند می‌شود که چاره‌ای جز به قلم درآوردنِ آن نیست. و بگذار اعترافی دیگر بکنم: بیشترِ این مقاله‌ها، مخصوصاً همین مقاله یا آنی که با عنوان «مرد را دردی اگر باشد خوش است» نوشتم، خطابش بیش از آن‌که به مخاطبی غیر از خودم باشد، به خودم بوده است. در واقع، نوشتن مقاله‌هایی از این دست، در حکم آبی است برای آتشی که از فکر کردن به عمیق‌ترین پرسش‌های وجودی در درون‌ام شعله‌ور می‌شود. و امیدوارم سخنی که از دل برمی‌آید بر دل شما هم بنشیند.

 

مولانا بیش از هفتصد سال پیش شعری سرود که شاه‌بیت‌اش را بر صدر همین مقاله نوشتم و آن‌قدر کوبنده است که باز تکرارش می‌کنم:

 بازآمدم چون عیدِ نو، تا قُفلِ زندان بشکنم!

وین چرخِ مردم‌خوار را، چنگال و دندان بشکنم!

 و محمود معظمی روزی در سمینار «ده نمک» از ترس‌هایی گفت که هر کدام از ما را در دنیای محدودِ خودمان نگه می‌دارد. او گفت: «نمی‌گویم نترس، چون می‌دانم ترس در هر حال هست، امرِ ناممکن از شما نمی‌خواهم؛ اما می‌گویم: بترس و اقدام کن!» و من امروز در پرتو عمل به این پند حکیمانه و بارها اقدام کردن و افتادن و باز بلند شدن و پیش رفتن، و با وجود همۀ ترس‌هایی که هنوز دارم و باز هم خواهم داشت، به تو دوست عزیزم پیشنهاد می‌کنم: «بترس و اقدام کن!» با هر اقدام، چیزی می‌آموزی. نمی‌گویم عمق رودخانه را با هر دو پایت بیازما؛ اما ریسک‌های هوشمندانه و حساب‌شده انجام بده. پایت را از گلیم‌ات درازتر کن. برای جهانِ هستی و برای چرخِ فلک، شاخ شو! این چرخِ مردم‌خوار را، چنگال و دندان بشکن! فلک را سقف بشکاف و طرحی نو درانداز! از انسان‌های مختلف مشورت بگیر؛ اما حواس‌ات باشد «ترس»‌های دیگران، به عنوان «تجربۀ یک عمر»، تو را اسیرِ ترس‌های بیشتر نکند. و باز از زبان مولانا، این طبیبِ جان‌ها و این حکیم و عارفِ شوریده‌حال و شگفت‌انگیز که دریای وجودش گویی بی‌کرانه بوده است و آتشِ کلمات‌اش تا به امروز شعله‌ور، پیشنهاد می‌کنم تعریفِ «آسایش» را در زندگی‌ات بازتعریف کنی تا آن‌وقت بتوانی اطمینانِ خاطرِ راستین و حقیقی را در قلب‌ات تجربه کنی:

 

جملۀ بی‌قراری‌ات از طلبِ قرارِ توست

طالبِ بی‌قرار شو، تا که قرار آیدت.